من در دسته ارکان بودم دسته های ارکان سه گروهان از گروهان های مربوط جدا شده بودند و تشکیل گروهان ارکان گردان بلال را داده بودند که فرماندهی این گروهان را هم شهید مجید شعبانپور به عهده داشت و من حمل مهمات بودم و رفتیم منطقه چند روزی در منطقه بودیم و آماده اعلام شروع عملیات بودیم بعد رفتیم خط مقدم و آنجا شام و نماز را برگزار کردیم و هوا که تاریک شد نیروهای رزمی حرکت کردند و ما بعد از مدتی دنبالشان حرکت کردیم.
در آن زمان من جثه زیاد قوی نداشتم که بتوانم تمامی، بارم را حرکت دهم وقتی ابتدای حرکت بود می خواستم حرکت کنم احساس کردم که نمی توانم حرکت کنم با خودم گفتم یا خدا، این اول راه است و من نمی توانم حرکت کنم پس چطور می خواهم تا آخر راه را بروم و این بار را به مقصد برسانم خلاصه در حالی که ذکر می گفتم و دعا می کردم در این حال چند قدمی حرکت نکرده بودم که یک نیروی در خودم حس کردم و بار را بر دوش کشیدم و بقیه بچه ها را تشویق به حرکت کردم و خدا به ما باوراند که با ماست و به ما کمک می کند و طبق آموزشهایی که دیده بودیم که موقعی که منور می زند برادران دراز کش باشند و این جریانات را پشت سر گذاشتیم و در راه که می رفتیم دشمن متوجه حضور ما شد و ما را زیر رگبار گرفتند ومی دیدیم که تیر می آمد طرف سرم ولی نزدیک که می شد منحرف می شد و تیری که به کلاهخود بچه ها نزدیک من خورد و کمانه کرد. زیر آتش توپخانه دشمن و تیربار و دیگر ادوات دشمن حرکت را ادامه دادیم تا به خط و مواضع اولیه دشمن رسیدیم.
آنجا چند سنگر دیدبانی بود که توسط رزمندگان پیشتاخته قبلا منهدم شده بود و چند نفر از دشمن در آنجا بهلاک رسیده بود . کسی دیگر از دشمن در خط اول عراق نبود و به راه ادامه دادیم و شاید حدود ۴۰۰ یا ۵۰۰ متر حرکت کردیم تا خاکریز دومی دشمن رسیدیم ولی دشمن آنجا نبود.(بدلیل اینکه نیروهای خودی پیشتازقبلا خاکریز دوم را پاکسازی کرده بودند) از خاکریز دومی نیز حرکت کردیم و انتظار داشتیم که به خاکریز سومی که می رسیم باز هم با دشمن مواجه نشویم. اما بر خلاف انتظارمان دشمن آنجا حضور داشت و ما را به زیر آتش گرفت که در نتیجه فقط یک تیر به دست یکی از بچه ها اصابت کرد سپس همه دراز کش شدیم . با وجود اینکه ما در داخل مواضع دشمن بودیم و بعلت اینکه ارکان (حمل مهمات بودیم) اکثرااسلحه نداشتم . یکی از بچه ها بنام شهید علی شفیعی از دشمن می خواست که تسلیم شوید و دشمن هم از ما می خواست که تسلیم شویم. خلاصه قرار بر این شد که چند نفر از بچه ها آتش کنند و بقیه بچه ها پشت خاکریز بیایند و دوباره بچه های دیگر آتش کنند تا بقیه بچه ها هم به پشت خاکریز خود را برسانند. و این کار هم بدون تلفات انجام دادیم و اینجا بود که دشمن متوجه شد که قرار است عملیاتی صورت بگیرد در این شرایط تمامی بچه های ما ۱۵ نفر بیشتر نبودند چرا که در حین آتش دشمن می بایست بچه ها متفرق میشدند که در حین متفرق شدن برخی راه را گم کرده اند و به محورهای دیگر رفته بودند و ما همه حمل مهمات بودیم اما آر . پی . جی زن نداشتیم فقط یک نفر آر. پی . جی زن بود که او هم راه را گم کرده بود که نامش حسن عزیزی بود که با آن ابهت و جوانمردی که داشت الله اکبر گویان شلیک می کرد البته هوا تاریک بود و نمی دانستیم کجا را می زنیم فقط با این کار خواستیم یک ترس و دلهره ای در دل دشمن بوجود آوردیم. بعد حسن عزیزی به دنبال گردان خودشان رفت ظاهراً می دانست نیروهایش در کجایند . ما هم حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر از منطقه عقب نشینی کردیم و دیدیم که چند نفر از دور علامت می دهند که بیائید و ما یک نفر را فرستادیم جلو که تشخیص دهد که بچه های خودمان هستند یا دشمن و بعد مشخص شد که بچه های خودمان هستند. وقتی بسمت آنها می رفتیم یکی از بچه ها گفت ” صبر کنید ” ایستادیم و دیدیم که اطرافمان را مین ها محاصره کرده اند و بالاخره از این وضعیت کم کم خود را نجات دادیم و به بچه های خودی رسیدیم آب و آذوقه مان تمام شده بود و چند زخمی داشتیم که وضع خوبی نداشتند و وقتی با بی سیم تماس می گرفتیم جواب سر بالا می دادند. یک فرمانده ارتشی بود که می گفت” تپه هایی که در مقابل ما هستند محل استقرار نیروهای عراقی هستند برویم آنجا تا ببینیم چه می شود ” و خدا برایمان چه مقرر کرده است.