کربلا؛ صدای آخرین نفسهای سنگین ابوالفضل العباس علیه السلام؛ که چون ماهی سرخ گون به خاک افتاده و در خون غلطیده، در گوش است ما را هماره؛ آنگاه که رسم غمداری و حزنی مقدس را به شیداییان میآموخت؛ شاید غم ِ پیشانی شکسته حسین علیه السلام و شاید حزن ِ تنهایی حسین علیه السلام آنگاه که تیری سه شعبه بر قلبش بنشیند و شاید حتی فکر آن سنگهای شامی!
هر چه که هست همه اش زیبایی است! اینجا غم زیباست. حزن زیباست. حتی، مرگ زیباست. اینجا؛ انکسار زیباست (زیبایی در نهایت جلال) و سوختن و گداختن، به غایت تماشایی و واجد جمال!
جایی که نورچشمیها، نه هیبت دارند و نه شأن و منزلت! بل نورچشمیها در این ساحت قدسی؛خاکستر شدگان شدت ِ محبتند!
ز من مپرس که در دل چه آرزو داری/ که سوخت عشق رگ و ریشه تمنا را!
«هو مِنَ البکّائین!» وقتی کسی آن همه رقیق القلب باشد که به شنیدن زمزمه کلماتی از خمس عشر اختیار از کف داده و اشکهایش بیمحابا جاری شوند… وقتی کسی آن همه بیخویش شود به دیدن شعلههای آتشی که تو گویی هم الان است که بسوزد… وقتی کسی به کلمات غوغایی ِ کمیل از عالم منفک شود و بیاختیار اوج بگیرد…
وقتی کسی چنین حال و هوایی داشته باشد بیاختیار آدمی را یاد مرد بزرگی میاندازد که شبها افتان و خیزان به آسمان مینگریست و سیر آفاق و انفس میکرد و چون مادر فرزند از دست داده میگریست و دنیای پیرامونش را نیز متلاطم میساخت. مردی «جواد آقا ملکی تبریزی » نام که از بکّائین بود!
و اینگونه میشود که پی میبری چگونه شاگردانی در مکتب سیدخمینی پرورش مییافتند که ره صد ساله را یک شبه میپیمودند.
محمدحسین ناجی؛ از بکّائین بود و سری شوریده داشت و دلی شیدا…
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
- مادر ِ حسین! از تاریخ تولد حسین و خانواده و کودکیهایش بگویید!
مادر شهید: حسین در سال ۱۳۳۷ به دنیا آمد. از همان اولش خانواده ما مقید به دین و دیانت بود. پدرش روحانی و روحانی زاده بود. حسین در شرایطی چشم به جهان گشود که پدر زحمتکش او با اجاره نشینی و دشواریهای امرار معاش مواجه بود و حسین نان حلال چنین پدری را خورد و قد کشید. در سن ۳ سالگی به بیماری تشنج مبتلا شد که در اثر آن تا سر حد مرگ رفت. لیکن اراده خدا بر این بود که حیات این کودک ادامه یابد تا بعدها یکی از مجاهدان مبارز و عاشقان امام خمینی رضوان الله علیه باشد…
- محمدحسین بود اما حسین صدایش میکردید؟ انگار حاضر نشده بود به مدرسه برود. دلیلش چه بود؟
مادر شهید: با گذشت زمان به حسین مشهور شد. در سن هفت سالگی به دبستان دولتی رازی دزفول فرستادیمش. کلاس اول و دوم ابتدایی را به خوبی پشت سر گذاشت، اما به کلاس سوم ابتدایی که رسید از همان روزهای آغازین سال تحصیلی، از رفتن به مدرسه رویگردان شد و رغبتی به آن نشان نمیداد. کم کم کار به جایی رسید که او را با دعوا به مدرسه میبردم و گاهی در اثر سماجت بیش از حد حسین مجبور میشدم او را به مستخدم مدرسه بسپارم تا این به ظاهر طفل گریز پای فرار نکند. دو سه ماهی این وضعیت او ادامه یافت و من که دیگر از این رفتار حسین خسته شده بودم، روزی از همان روزها حسین را با محبت نزد خویش فرا خواندم و در کمال ملایمت از او پرسیدم: حسین جان چرا به مدرسه نمیروی؟ چرا فرار میکنی و برای مدرسه رفتن این همه مرا اذیت میکنی؟ مگر دوست نداری درس بخوانی و با سواد شوی؟ که این کودک نه ساله در جوابم گفت: مادر جان وقتی قیافه خانم معلم را که بیحجاب سر کلاسمان میآید میبینم وحشت میکنم. از او بدم میآید و تحمل دیدن این خانم بیحجاب را ندارم.
اصلا انتظار چنین پاسخی را از او نداشتم. تازه متوجه شدم که این حرفهای حسین کودکانه نبوده بلکه از باطن پاک و روح بلند این کودک برخاسته است. دیگر جوابی نداشتم. برای آنکه حسین را از عذاب رفتن به آن مدرسه و درس دور کنم، بلا فاصله او را از مدرسه روزانه ترک دادم و از آن زمان به بعد بود که حسین با وجود سن کم به جهت مشغول شدن و دوری از بیکاری، در یک مغازه میوه فروشی که از دوستان پدرش بود مشغول به کار شد و چند سالی را به همین منوال گذراند. در این مدت به لحاظ اینکه صاحب مغازه میوه فروشی، حسین را شاگردی امین و دست پاک میشناخت او را در کمال اعتماد قبول کرده و گاهی نیز علاوه بر مغازه، کلید خانه و زندگی خویش را هم به او میسپرد.
- چطور شد که به فکر تحصیل در حوزه علمیه افتاد؟
مادر شهید: همان سالها بود که حسین با مدرسه علمیه آیت الله نبوی دزفول آشنا شد و شروع به فراگیری مقدمات و صرف و نحو عربی کرد و رفته رفته، یکی از شاگردان آن مدرسه شد. اما روح تشنه حسین با مدرسه علمیه اقناع نمیشد. در سن ۱۴ سالگی به فکر عزیمت به شهر مقدس قم افتاد و علیرغم نوجوانی و سن پایین و با وجود دغدغههای ما، به هر سختی که بود تدارک هجرت به قم را فراهم نمود و در مدرسه فیضیه این شهر مشغول به تحصیل علوم حوزوی شد. در همان زمان بود که ضمن تحصیل در حوزه، در مدرسه بزرگسالان نیز ثبت نام نموده و به تحصیل دروس قبلی خویش ادامه داد و دوره ابتدایی و راهنمایی را به اتمام رساند.
- از فعالیتهای انقلابی محمدحسین چیزی به خاطر میآورید؟
مادر شهید: در آن سالها به دلیل بضاعت مالی کمی که داشتیم ماهیانه فقط ۲۰۰ تومان به حسین کمک میکردیم که بالطبع پول زیادی برای او نبود، اما با این وجود هرگاه به دزفول میآمد تعداد زیادی کتابهای مذهبی خریداری نموده با خود میآورد و به رغم وجود جو اختناق رژیم طاغوت و با تمام سختیهای موجود، کتابها را به دست دوستان و آشنایان میرساند و آنان را دعوت به مطالعه آن کتابها میکرد. یعنی در آن دوره زندگی اش، حسین ۱۶-۱۵ساله تبدیل به معلمی روشنگر شده بود که ارشاد و بیداری جوانان فامیل و دوستان خویش را با شدت هرچه تمام تر در برنامه داشت. اصلا حسین در دوره طلبگی به آنچنان بلوغی از علم و اخلاق رسیده بود که سرآمد دوستان و رفقایش بود و تبدیل به یک معلم اخلاق برای آنان شده بود؛ به گونهای که هر زمان، فرصتی یافت میشد که حسین بین دوستان و آشنایان باشد بلافاصله فرصت را غنیمت شمرده و به ارشاد و آگاهی دادن آنان در زمینههای دینی، اعتقادی، و گاه سیاسی میپرداخت و برای این نیت از کمترین فرصتها چه در مسجد و یا در خانه و یا حتی در گردش و تفریح استفاده میکرد.
- محمدحسین استعداد و رشد قابل توجهی هم در دروس حوزوی داشته اما انگار در یک دورهای هم مجبور به ترک حوزه شد؟ چرا؟!
مادر شهید: بله! حسین در مدت نزدیک به سه سال که در قم اقامت داشت موفق به گذراندن بخش قابل توجهی از دروس حوزه شد که مدت یک سال از آن دوران را با حجت الاسلام سید کاظم دانش که بعداً در انفجار تروریستی حزب جمهوری اسلامی به همراه شهید دکتر بهشتی به شهادت رسید همحجره بود، اما وقتی حسین به سن ۱۸ سالگی رسید مجبور به ترک حوزه شد و به لحاظ اجبار رژیم وقت به خدمت سربازی رفت. در سالهای ۵۶ و۵۷ در پایگاه چهارم شکاری دزفول به خدمت گرفته شد و در این دوره هم که حسین پس از دوره طلبگی وانجام خود سازیهای معنوی بسیار که در جوار حرم حضرت معصومه سلام الله علیها در وجود خویش ساخته و پرداخته بود (این تلاشها) از او سربازی مومن و پایبند به اخلاق و سیره اسلامی ساخته بود، تا جایی که در آن دوران خفقان با وجود محدودیتهای شدید امنیتی در پایگاه شکاری دزفول اقدام به برگزاری جلسه قرائت قرآن میکرد که در این رابطه نیز یک بار زندانی و شکنجه شد و همین باعث میشد مرتباً به عنوان یک بچه مذهبی تحت نظر مسئولین و فرماندهان یگان خویش قرار داشته و این دوره را نیز با دشواریهای خاص و بعضاً در بازداشت و شکنجه بگذراند… سرانجام حسین در ماههای آخر انقلاب اسلامی و در پی صدور فرمان تاریخی حضرت امام خمینی مبنی بر پیوستن ارتش به انقلاب و مردم، از محل خدمتش خارج شد.
- حسین در دوران سربازیاش هم فعالیت انقلابی داشت؟
مادر شهید: بله! حسین دوران سربازیاش را به مدت ۱۸ماه در زمان طاغوت و در اوج انقلاب در پایگاه وحدتی دزفول گذراند. در دوران خدمت در ماه رمضان روزه میگرفت و آنطور که بعدها دوستانش برایم گفتند به جرم روزه داری در هوای گرم دزفول به روی آسفالت داغ تابستان ساعتها او را سینه خیز میبردهاند. حسین به گوشتی که درغذای پادگان بود چون نسبت به ذبح اسلامی آن شک داشت لب نمیزد و فقط نان یا برنج آنها را به همراه هندوانه، خربزه یا اندک کشمشی که من برایش میبردم میخورد.
- بعد از پیروزی انقلاب چهکار میکرد؟ برگشت حوزه یا اینکه فعالیتهای انقلابی اش را ادامه داد؟
مادر شهید: بعد از پیروزی انقلاب اسلامی که حسین فرصت را برای خدمت مناسب میدید به همراه چند تن از دوستانش به تشکیل حزب جمهوری اسلامی در دزفول مشغول شد. اما بعد از مدتی در اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۸ بنا به دستور حضرت امام مبنی بر تشکیل سپاه پاسداران حزب را رها کرد و با همکاری گروهی از یاران و همرزمانش، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را در شهرستان دزفول تأسیس کرد. در آن زمان حسین در سمت مسئولیت پذیرش سپاه با دقت و همت خیلی زیادی برای شناسایی و ورود نیروهای زبده و از هر حیث مطمئن به مجموعه سپاه پرداخت و موفق به گردآوری و جذب عدهای از یاران خالص و انقلابی برای سپاه شد.
مگر خون من از خون آقا ابوالفضلالعباس علیهالسلام رنگینتر است که برگردم؟!
- بعدش هم عازم جبهه شد؟ یعنی بعد از تشکیل سپاه عمده ترین فعالیت حسین حضور در جبهه بود؟
مادر شهید: خب بعد از مدتی حسین ستاد ذخیره سپاه را تشکیل داد که اصلا کاملاَ با ایده خودش سازماندهی میکرد. میخواست که نیروهای متقاضی ورود به سپاه بعد از آن که در این ستاد آموزشهای لازم و آمادگی کامل جهت ورود به سپاه را دیدند در مجموعه کادر سپاه وارد سپاه شوند که دیگر بعد از شهادتش ستاد شهید ناجی نام گرفت. حسین طی سالهای ۵۹ و ۶۰ درمأموریتهای کوتاه به جبهه میرفت اما به لحاظ سخت گیریهای مسئولین و فرماندهان از حضورش در عملیاتها جلوگیری میشد و این ممانعتها خیلی اذیتش میکرد. در نهایت هم صبرش تمام شد و جهت شرکت در عملیات فتح المبین در قالب نیروی بسیجی از پایگاه مقاومت مسجد صاحب الزمان عجلالله فرجه دزفول عازم جبهه شد و بعد از اینکه مدتی قبل از عملیات، در خمین آموزشهای رزمی و تاکتیکی مورد نیاز را دید، همان برنامههای خودسازی معنوی اش را ادامه داد. بالاخره هم در عملیات فتح المبین شرکت کرد و در مرحله اول عملیات از ناحیه دست و پای راست مجروح شد ولی با وجود اصرار همرزمان از اعزام به پشت جبهه خودداری کرده و گفته بود: برادران! مگر خون من از خون آقا ابوالفضل العباس علیه السلام رنگینتر است که برگردم و به جهاد ادامه ندهم؟! بالاخره هم در مراحل بعدی عملیات در تاریخ ۷/۱/۶۱ در محور عملیاتی سایت ۵ و در حین عملیات شهید شد.
- از نماز و عبادت حسین خاطرهای در ذهنتان مانده؟
همرزم شهید: یک بار همراه با شهید حسین ناجی به کوه رفته بودیم چند تن دیگر از برادران همراهمان بودند که دو سه روز به طول انجامید. در آن چند روز وقت نماز که میشد، نماز را به جماعت میخواندیم و حسین با شور و شوق خاصی آماده برگزاری نماز میشد. بعضی وقتها در بین روز صدای بلند گریهای از دور ما را متوجه خود میساخت. وقتی به دنبال صدا میرفتیم، میدیدیم حسین جای خلوتی در لابلای صخرهها پیدا کرده و مشغول خواندن دعاهای مفاتیح و راز و نیاز با خدا و مولای خویش است.
- برخورد حسین با مسائل و جریانات سیاسی چگونه بود؟
همرزم شهید: بسیار بصیرت بالایی داشت. به عنوان مثال؛ در بحبوحه جریانات سیاسی سال۱۳۵۸ زمانی که بنا بود اولین انتخابات ریاست جمهوری اسلامی برگزار شود، روزی که بنی صدر آمده بود دزفول برای سخنرانی انتخاباتی، قبل از رفتن به استادیوم شهید مجدیان برای حضور و سخنرانی در جمع مردم در محل سابق روابط عمومی سپاه دزفول و در بین پاسداران حضور یافت. آن زمان بنیصدر در بین نیروهای مذهبی هم توانسته بود پایگاههای متعددی برای خود ایجاد نماید. هرکسی از او و مواضعش در مورد مسائل مختلف سؤالاتی میپرسید. حسین با نهایت صراحت با لحن خاصی از او پرسید آیا راست است که شما ولایت فقیه را قبول ندارید!؟ آخرالامر موقعی که بنی صدر آماده رفتن به محل سخنرانی خود بود، حسین با صراحت تمام رو کرد به او گفت:آقای بنی صدر! بنده نه خودم به شما رأی میدهم، نه اجازه خواهم داد یک نفر از رفقا و نزدیکانم به نفع شما رأی بدهد!
بنیصدر در کمال تعجب و ناباوری بدون اینکه حرفی برای گفتن داشته باشد محل را ترک کرد و رفت.
- حسّ و حال حسین نسبت به مسئله شهادت چگونه بود؟ اشتیاق به شهادت در حالات و گفتارش بروز و نمود داشت؟
همرزم شهید: آرزومند شهادت بود… بعد از مرحله اول عملیات فتح المبین برای دیدن مجدد حسین، گروهان آنها را پیدا کردم و به نزد او رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی دیدم بازوی حسین باندپیچی شده است. از او پرسیدم چی شده است و او در جواب گفت چیزی نیست. بعد ادامه داد: مثل اینکه همه ما زنده هستیم و هیچکدام شهید نشدهایم! با توجه به اینکه قبلا نیز حسین در این مورد با من صحبت کرده بود فهمیدم که منظورش چیست. اما پس از شهادت حسین در مرحله دوم عملیات فتح المبین گویی این شجره طیبه، با خون پاک حسین پایه گذاری شد و در عملیاتهای مختلف شهدای زیادی از نزدیکان و آشنایان به این فیض عظمی نایل شدند.
- انگار که در وجود حسین، نوعی شوریدگی و معنویت خاصی بود که به رفتارش هم سرایت میکرد. درست است؟ از این حالات او نمونهای در خاطر دارید؟
همرزم شهید:حسین انسان پرکار و دقیقی بود. تمام طول روز را کار میکرد و به تمام معنا خستگی را اصلا نمیشناخت. هر لحظه برای او غنیمت بود. من بیاغراق خوابیدن حسین را ندیدم. آن شب وقتی همه رزمندگان جز نگهبان و پاسبخش ستاد خواب بودند. انتظار داشتم حسین وارد نمازخانه شود چون نماز شب را از نیمههای شب شروع میکرد و نزدیکیهای صبح تمام میکرد. اتفاق افتاده بود که پاسی از شب گذشته ستاد را ترک کند ولی اینکه کی میرود و چه میکند حساس نشده بودم اما شب که پرسید با من میای گفتم: کجا؟ گفت: با هم میریم. درخواست یا دستور ایشان را بیچون وچرا انجام میدادم. طهارت روح و صداقت در گفتار و عمل او چیزی برای احتیاط در من باقی نگذاشته بود. آن شب باهم سوار ماشین شدیم و ایشان مثل همیشه ضبط صوت و نواردعایش را با خود آورد. قدری که رفتیم به ایشان گفتم بالاخره کجا بریم؟ گفت: شهید آباد.
هوا معتدل و نسیمی لذت بخش میوزید. سکوت شب در یک شهر جنگ زده را تصور کنید. بالاخره به شهید آباد رسیدیم ماشین را کنار مزار شهدا قرار دادم و بیرون آمدیم. بعد از قرائت فاتحه برای شهدا ضبط صوت را روشن کرد و دعا را هم میشنید و هم زمزمه میکرد. معمولا خیلی زود اشکهایش جاری میشد. خیلی رقیق القلب بود؛ من هنوز در فکر انتخاب محل بودم و فکر میکردم تجدید بیعت با شهدا یا بهدلیل شهدای تازه رفته دلیل این انتخاب بود. ولی در یک لحظه نگاهم به شرق جایی که هر از چند گاهی به آنجا خیره میشد افتاد؛ صحنه برایم حیرت انگیز بود. آن زمان روبهروی شهیدآباد کورههای آهک پزی بود. حسین وقتی نگاه میکرد گویی خود را در این آتش سوزان در حال سوختن و گداختن میدید و چنان ضجه میزد که من آن شب احساس کردم حسین را سالم برنمی گردانم.
شاید این لحظات بیش از ساعتی طول نکشید و بالاخره دو طرف نوار دعا تمام شد و کم کم حسین آرام گرفت و با هم سوار شدیم و برگشتیم و من به سمت رختخواب و حسین هم به سمت نمازخانه رفتیم و در حالیکه زمزمه نماز شب حسین را میشنیدم خوابیدم.
- حسین علاوه بر این جنبههای عرفانی معنوی، چه ویژگیهای اخلاقی داشت؟
همرزم شهید: یکی از خصوصیات اخلاقی شهید ناجی این بود که مبلغی به من میداد میگفت: بچههای ذخیره سپاه تعدادیشون بضاعت مالی ندارن تو باید بدون اینکه کسی بفهمه بری پیداشون کنی و در خفا بهشون پول بدی و اگر هم نپذیرفت ببری به خانواده اش بدهی.
از این موارد بسیار بود که کسانی را تامین مالی کردیم که به هیچ عنوان حاضر نبودند اظهار بکنند و ما اینها را با مبلغ ناچیزی کمک مالی میکردیم. اینها همه درسهای تربیتی بود. یکی از تربیت یافتههای شهید حسین ناجی مرحوم دکتر کابلی بود. من باز چون ناظر این صحنه بودم بگویم حسین چه کسانی را تربیت کرد. دکتر کابلی متخصص جراحی شده بود. پیر زنی آمده بود عمل جراحی داشت.
پیرزن پرسید: چقدر هزینهام میشود؟ دکتر گفت که ۱۰ هزار تومن. گفت ندارم. دکتر کابلی گفته بود چقدر داری؟ پیرزن گفته بود که ۲۰۰ تومن. دکتر کابلی هم گفته بود: کافیه همین رو بده! یکی از پزشکان که آنجا بود گفت: یا مزد تمام یا منت تمام. ۲۰۰ تومن چیه که گرفتی؟ حالا که نداره و برای تو پول نمیشه میدادی بره. دکتر گفته بود: من نمیخواهم این زن احساس کنه بهش ترحم کردم. باید وقتی از پیش من میرود احساس کند که مزد من را داده و سر افراز باشه نه اینکه احساس حقارت بکنه این ۲۰۰ تومن هم برا آن میارزه، هم برای من. حسین نیروهای اینطوری تربیت کرد؛ مثلاً ما در ذخیره سپاه افرادی داشتیم که با قرآن به سبک مشاعره آیات را تلاوت میکردند و همینطوری جلسات ذخیره سپاه جلسات معنوی بود؛ حتی ما در چهره بچهها میدیدیم که چه کسی شهید میشود. ما بعضا حلالیت میطلبیدیم، میگفتیم که شما داری شهید میشوید!
- شهادت خود حسین هم اینگونه بود؟ یعنی طوری بود که بدانید بهقول خودتان دارد شهید میشود؟!
همرزم شهید: دقیقا! شهادت حسین ناجی از این نوع بود. حسین به دلیل نیازی که سپاه به او داشت نمیگذاشتند برود برای عملیات. خیلی التماس میکرد که برود و راهش نمیدادند. بالاخره به هر شکلی بود مسئولین را متقاعد کرد در عملیات فتحالمبین شرکت کرد. نزدیک عملیات من ایشان را در شهید آباد ملاقات کردم. مثل همه دوستان دیگر که حسین را دوست داشتند و میخواستند بماند من هم به او گفتم: حسین تو شهید میشوی، نرو سپاه به تو نیاز دارد و حالا هم که جنگ تمام نشده تا عملیات بعد. گفت: شما ظاهر را میبینید و باطن من یک چیز و ظاهرم یک چیز. گفتم: حسین شهید میشوی.
ایشان من را در آغوش گرفت. گفتم: من رضایت نمیدهم مگر اینکه یک قولی از تو بگیرم. گفت: بفرما. گفتم: حالا که اینجا من را محکم گرفتی، آنجا هم بگیری چون شما شهید میشوی. ایشان بعد از یک چند لحظهای گفت: میخواهم به تو وصیت کنم. آمدیم جایی که خلوت تر بود. گفت: من شهید میشوم اما چند تا وصیت دارم. گفتم: بفرما. گفت: من هر مشکلی داشتم آقا سبزقبا حل کرده و نیازی نیست که بروی حرم، آنجا حاجتت را بگویی، سر چهار راه هم که بگویی حل میکند. گفت: من سفارش این آقا را میکنم. به دوستانم بگو که این سید با کرامتیه بهش توسل کنید مشکلاتتان حل میشود. گفتم: مطلب بعد؟ گفت: من دستم از دنیا کوتاه میشود. برایم نماز و قرآن میخوانید به نیت من بخوانید. گفتم: و دیگر؟ گفت: دیگر چیزی ندارم. گفتم: حالا که دستم در دست شماست چنین قولی میدهی؟ گفت: حتماً اگر چنین اجازهای به من دادند من حتماً این کار را میکنم.
حسین رفت و در عملیات شهید شد. بعدا من این واقعه را برای پدرش تعریف کردم گفت: چیز زیادی نگفته! گفتم: چطور چیز زیادی نگفته؟! گفت: چون کس دیگر هم آمده داستان اینجوری تعریف کرده اما قدری تفاوت داره.گفته:اگر به من اجازه دادند که شفاعت بکنم اگر به قیمت این باشد که خودم بروم جهنم ولی دوستانم بروند به بهشت این کار را میکنم!
- چرا چنین حرفی زده؟
همرزم شهید: خب حسین غیر از دین و ولایت، مردم را هم خیلی دوست داشت و بسیار مردمدار بود. حواسش به اخلاقیات افراد بود و روی اخلاقیات کار میکرد، نگاه به وضع معیشتی شان میکرد و گرهگشایشان بود و از نظر انضباط کاری بسیار پر کار بود و این را القا میکرد به همه. اهل، غیبت و دروغ و ریا نبود. بسیار در تصمیم گیریها محکم بود. دوست داشت افرادی که با او بودند، همه به جایی برسند. برای پیشرفت هیچکس محدودیت ایجاد نمیکرد..
- از حس و حال حسین دمدمهای شهادتش برایمان بگویید…
روزی که نوبت دسته ما بود تا برای شناسایی منطقه برود. عصر آن روز بچهها را پایین دیدگاه نشانده بودند تا به ترتیب برای دیدن مواضع دشمن برویم. آن لحظه نیز شهید حسین ناجی از یاد خدا غافل نبود واز این فرصت کوتاه استفاده کرده، با آب بارانی که در آنجا جمع شده بود تجدید وضو کرده مشغول عبادت شد و این عکس زیبایش، یادگار آن لحظات عرفانی شهید ناجی است.
منبع:هفته نامه یالثارات الحسین(ع)
خدایش غریق رحمت کناد،
شهدا برای ما هم فاتحه ای بخوانید!