۶ام، مهر ۱۳۹۲

www.roozevasl.com
telegram: @roozevasl

دویست و چهل و چهارمین خاطره ی چی شد چادری شدم: بت نگاه مردم را نگاه امام در دلم شکست

دهه شصتی ام ….. متولدآذر ۱۳۶۶……

 

توی دوران راهنمایی به زور و اجبار خانواده چادر سر می کردم، از چادر اصلاً خوشم نمیومد، آخه من همیشه تنها چادری مدرسه بودم و انگشت نما. بین دوستام و بچه های فامیل هم هیچ دختری چادری نبود. خیلی احساس حقارت می کردم. دوست داشتم خوش تیپ و به روز باشم و فکر می کردم با چادر زشت میشم. همیشه چادرم رو توی کیفم قایم میکردم و نزدیکای خونه سرم میکرد که بابام نفهمه. وقتی میرفتم یه جایی که بابام نبود چادرم رو در میاوردم…….

بابام خیلی روی چادر اصرار داشت منم می گفتم بدون چادر هم می شه حجاب داشت.

بابام میگفت: دخترم حیا کم کم می ریزه…اولش میگی چادرمو بر میدارم ولی مانتو بلند میپوشم و روسری بلند…. یه چند وقت میگذره یه مانتو خوشگل کوتاهتر میبینی میخری میگی حالا با یه ذره کوتاهی که چیزی نمیشه….  همینجوری یواش یواش تا ده سال دیگه میشی یه کسی که اگه الان بتونی عکسش رو ببینی باورت نمیشه… خیلی ها روند بی حجاب شدنشون اونقدر نرم و آهسته بوده که خودشون نفهمیدن چطوری اینطوری شدن…

ولی من قبول نمی کردم…میگفتم من میتونم بدون چادر هم حجابم رو نگه دارم

بالاخره اول دبیرستان گفتم الا و بالله مانتو….

مامانم بابام رو راضی کرد و گفت باید راه زندگی رو خودت پیدا کنی و با زور و اجبار اعتقاداتت محکم نمیشه….

چادر رو کنار گذاشتمو خوشحال بودم که میتونم مثل دخترای مدرسه و محله باشم….

آخه نگاه اونا خیلی برام مهم بود….

دید آدما خیلی برام مهم بود….

احتیاج داشتم همه منو و قیافه و تیپم رو تحسین کنند…..
.
.
.

دوست داشتم امروزی باشم به روز باشم ، شیک باشم….

خب توی عرف جایی که من زندگی میکردم  به روز بودن= بی حجابی بود.

درست از همون روزی که چادرم رو برداشتم و خوشحال بودم که حالا دیگه یه کوله قرمز  میندازم و دیگه بچه مثبت نیستمو  کسی بهم متلک نمیندازه و فکر می کردم باکلاس تر شدمو مردم همه تحسین میکنن ظاهر مو ، آره درست از همون روز بود که سردی  نگاهای پدرم رو حس میکردم. پدری که خیلی دوستش داشتم و حاضر بودم جونم رو فداش کنم.

یادم میاد بچگیا همیشه تو بغل بابام میخوابیدم، دستشو محکم میگرفتم که صبح نره سر کار و نمیدونستم توی خواب دیگه دستم بی حس میشه.گاهی هم براش نقشه می ریختم پاهاش رو با طناب ببندم….فقط در یه کلام میشه گفت عاشقش بودم….

حالا که حس میکردم با بی چادر شدنم پدرم دیگه دوستم نداره خیلی عذاب میکشیدم ، از خدا میخواستم خودش کمکم کنه تا من به حقیقت حجاب و چادر و اونچیزی که در اون نهفته است ولی پذیرشش برای من سنگینه دست پیدا کنم.

بابام که بی چادر بودن من خیلی دغدغه اش شده بود و غصه دار بود هر روز برام کتابایی در راستای اهمیت حجاب میخرید… منم میخوندم ولی تمام استدلالات و جملات اون کتابها در نظرم مسخره میومد. یادمه تو یکیش نوشته بود تخم مرغ بدون پوست زودتر از با پوستش میگنده ، وقتی اینو خوندم  اونقدر برام مضحک بود که هنوز یادم مونده… صمٌ بکمٌ عمیٌ شده بودم هیچ حرف و استدلالی توی من اثری نداشت.

یکی دو سالی به همین منوال گذشت و من همچنان دغدغه مند و خسته دل  از محبت پدارنه ای که در پی اش بودم…

تمام نجوای دلم این بود که خدایا هدایتم کن!!!

بت سنگینی توی دلم بود که نمیذاشت چادری شم و اونم نگاه مردم بود.

درست مثل خیلی ها که دلشون میخواد توی عروسی هاشون موسیقی نذارن یا جهاز تجملاتی به دختر هاشون ندن ولی حرف مردم و ترس از مردم اونا رو به گمراهی میکشونه ترسی که به ترس از پروردگار و اهل بیت غالب میشه و نشونه ی سستی ایمانه متأسفانه…

یه شب که خیلی مضطر شدم و با خلوص از خدا کمک خواستم ؛ خواب دیدم امام خمینی (ره) روی تخت بیمارستان خوابیده و در اثر ناراحتی قلبی حالشون بد شده و دارن شهادتین میگن….

فقط یک خواب نبود ، برای من حقیقی ترین رویداد زندگی ام بود. انگار میفهمیدم  توی فکر امام خمینی چی میگذره که خودشون  دارن احتمال میدن که از دنیا برن، تو اون لحظات انگار کاملا متوجه می شدم که تو ذهن امام فقط عظمت خدا حس میشه نه هیچ چیز دیگه، اون لحظات پر معنا ترین لحظه های زندگی من بود .

و بعد لحظاتی که من بودم و ترس از اعمال ، من بودم و خدای خودم…

واژه ها به قلم در نمیاد که بنویسم حس اون لحظات رو و احساس اینکه در برابر عظمت پروردگار انسانها ذرّه های نا چیزی هستند ، بدست آوردن دل اهل بیت علیهم السلام کجا و آن نیاز من کجا که دوست داشتم مردم تحسینم کنند…

احساس میکنم بعد از اون خواب حقیقت عالم رو دریافتم.اینکه خدای بزرگ کجای این عالمه و مردم کجا. فهمیدم باید محبت خدا رو خریدار باشم و در نهایت:    هرکه بینم که خریدارِ تواست      من خریدارِ خریدارِ توام

فهمیدم باید دل اهل بیت را بدست بیارم .

بعد از همون خواب بود که به مامانم گفتم میخوام چادری بشم، اونا هم برام یه چادر خریدن و دوختن و از این بابت خیلی خوشحال بودن

مادرم جریان خوابم رو به همه گفته بود و تقریبا همه میدونستن چه اتفاقی افتاده! برای همین بستگان چیزی نمیپرسیدن، اما خودم معمولا اگر کسی میپرسید طفره میرفتم !

از درک عظمت خدا تا مدت ها لرزش دست داشتم و توی نمازهام هق هق گریه میکردم.

با اینکه همه ی نزدیکان جریان رو فهمیده بودن ولی اصلا نمیتونستم برای کسی تعریف کنم چونکه تمام وجودم شروع میکرد به لرزش….

همیشه حس میکنم امام خمینی هنوز هم دغدغه ی جوونای مملکت رو دارن با اینکه در قید حیات نیستن. من که اون زمان از مشکل قلبی امام اطلاعی نداشتم و اصلا موقع رحلت ایشان فقط دوسال داشتم . وقتی تحقیق کردم متوجه شدم که بله یه بار برای قلبشون بستری شده بودند که به سلامت از اون مسأله عبور کرده بودن. الان معنی این جملات امام خمینی رو که گفته بودن ” با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی‌ شاد و ضمیری‌ امیدوار به‌ فضل‌ خدا از خدمت‌ خواهران‌ و برادران‌ مرخص‌، و به‌ سوی‌ جایگاه‌ ابدی‌ سفر می‌کنم‌”با تمام سلول های بدنم میفهمم. اینها جملات کسی هست که که فقط نگاه خدا برایش مهم بود و به نظرم فقط و فقط چنین نگاهی می تواند انسان را به دلی آرام و قلبی مطمئن برساند.

از اون به بعد مسیر زندگی ام عوض شد. تغییرات زیادی تو زندگی ام اتفاق افتاد یکیش هم این بود که چادری شدم و به چادری بودنم مفتخرم، دیگه دید مردم برام مهم نیست، نگاه خدا مهمه. سعی میکنم همیشه تو خط مقدم جبهه فرهنگی حرکت کنم و سنت شکن باشم الان که به لطف خدا ارشد فلسفه گرفتم که بتونم مبلغ خوبی بشم، حوزوی ام و همسرم هم روحانی اند و همیشه سعی داریم تمام زندگی مون سبک اسلامی داشته باشه نه تنها پوششمون.

من که هنوز توی عالم ذرّه ای بیش نیستم  ولی این من حقیر هرچی دارم از خدا دارم. و مثل تمام آدمهایی که این تجربه را داشتند شهادت می دهم خدا هرکسی رو که خالصانه صداش بزنه اجابت میکنه، هرکسی رو به یک شکل و برای من اینچنین بود.

لینک اصلی

نظري بگذاريد