۱۲ام، اردیبهشت ۱۳۹۲

www.roozevasl.com
telegram: @roozevasl

به تیپ و قیافه‌اش نمی‌آمد اهل این‌جور کارها باشد و بر‌عکس بقیه هم نه رحل قرآن جلویش گذاشته بود و نه جانمازی مقابلش پهن بود. زانویش را بغل گرفته بود و خیره خیره چراغ سبز بالای محراب را تماشا می‌کرد. پرسیدم: چطوری اخوی؟ بالا بالا سیر می‌کنی…! به خودش آمد. کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:  آره واقعاً… بعد ادامه داد: وقتی دلم می‌گرفت یا به دورو بری‌هام غرغر می‌کردم یا می‌رفتم توی اتاق و موسیقی را تا درجه آخر بلند می‌کردم و سعی می‌کردم خودم را بزنم به بی‌خیالی. گاهی هم با بچه‌ها می‌رفتیم پارک و خیابان گردی. واینجور کارها… ولی راستش هیچ کدام، آرامم نمی‌کرد و بدتر انگار گره کور مرا کورتر می‌کرد. اما اینجا… کنار این همه آدمی که از خودبی‌خود شدنشان هم یه جورهایی آخر هوشیاری است، احساس می‌کنم سبک شده‌ام. احساس می‌کنم مقدس شده‌ام. تازه شده‌ام . احساس می‌کنم آن کسی که بهش می‌گفتند «خدا» رو دارم می‌شناسم. دارم می‌بینم. بعد سرش رو انداخت پایین و لحظه‌ای توی فکر رفت و با چشمانی پر اشک گفت:
«به هیچ کس نگفتم این سه روز کجا می‌رم. اصلاً نمی‌دونستم باید با خودم چی بیارم. همین طوری دست خالی اومدم.»
گفتم: «همین دست خالی بودنت، به همه چی می‌ارزه»
داشتم خلوتش رو خراب می‌کردم. تسبیح تربتم را توی دستاش جا گذاشتم و رفتم….
و چقدر غبطه خوردم به شکستگی دلش.

اگه دلتون شکست و قطره ی اشکی روی پهنای گونه‌تون لرزید؛ ما رو هم قاطی بقیه از دعا محروم نکنید.

نظري بگذاريد