بیاد شهید رضا پورعابد
زندانیان او را دوست صمیمی خود میدانستند رضا پس از پیروزی انقلاب اسلامی که در زندان دزفول زندانبان بود، با زندانیان به گونه ای برادرانه و دوستانه برخورد میکرد که به او...
زندانیان او را دوست صمیمی خود میدانستند رضا پس از پیروزی انقلاب اسلامی که در زندان دزفول زندانبان بود، با زندانیان به گونه ای برادرانه و دوستانه برخورد میکرد که به او...
من در دسته ارکان بودم دسته های ارکان سه گروهان از گروهان های مربوط جدا شده بودند و تشکیل گروهان ارکان گردان بلال را داده بودند که فرماندهی این گروهان را هم شهید مجید شعبانپور...
راه كه ميرفت سرش پايين بود تا نكند چشمش به نامحرم بيفتد. بارها اتفاق افتاده بود که خواهرش چندين بار در خيابان از كنارش رد شود ولي تا محمد را صدا نميکرد، او را نميشناخت؛ چون...
یک طرف چادر مشکی، مقنعه و نان و پنیری که برای صبحانهی فرزندانش گرفته بود و طرف دیگر شناسنامه و انگشت جوهری و خونینی که سنگ فرش خیابان را رنگین کرده بود
هیچگاه دیده نشد که حمید شب را به تمامی بخوابد . نیمه های شب از خواب بیدار می شد ، وضو می گرفت و دقایقی را قدم می زد و فکر می کرد سپس با کتاب خدا خلوت می نمود و قرآن تلاوت می کرد و...